ee.appmanage19.ir

کد خبر: ۳۰۲۹۳۱
تاریخ انتشار : ۱۱ دی ۱۴۰۳ - ۲۲:۲۱
نیمه پنهان کشمیر- ۸

ماجرای آن زمستان

 
 
 
نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور
پدرم تعریف می‌کرد که یک روز او از محل کارش در سرینگر بیرون آمد و با دیدن درگیری و تیراندازی شوکه شد، یک اتوبوس مسافربری در خیابان در حال سوختن بود. 
او و همکارانش ناگهان با سربازان هندی مواجه شدند که تفنگ‌هایشان را به سوی آنها گرفته بودند با توجه به اینکه آنها جزو مدیران میانی دولت بودند از دستگیری و بازداشت نجات یافتند.
پدر در یک مورد دیگر می‌گفت: یک روز که می‌خواست سوار اتوبوس شده به خانه برگردد ناگهان نارنجکی منفجر شد و متعاقباً تیراندازی شدیدی در گرفت، همه به دنبال جان‌پناهی بودند تا در آن مخفی شوند.
پدر و دوستش به یک چای فروشی پناه برده و روی زمین خاکی دراز کشیدند. آن زمستان شروع آموزش‌های سیاسی من بود که با واژه‌هایی همچون: جبهه آزادی‌بخش جامو و کشمیر (جی.کی.ال.اف)، نیروی امنیت مرزی (بی.اس.اف)، نیروی ذخیره پلیس مرکزی (سی.پی.آر. اف) شروع می‌شد.
در کنار این واژه‌ها عبارت‌ها و اصطلاحات جدیدی را مانند بازرسی بدنی، سرکوب، سنگر، اوراق هویت، تفتیش و جست‌وجو، دستگیری، شکنجه و... آموختم. زمستان آن سال جوانان کشمیری به‌طور روزافزونی به شهرها و روستاهای مرزی رفته و برای گذراندن دوره‌های آموزش نظامی مخفیانه به پاکستان می‌گریختند. آنها پس از گذراندن این دوره‌ها به عنوان مبارز با کلاشینکف، نارنجک دستی، تفنگ‌های سبک و دوش پرتاب‌ها برای انجام عملیات به کشمیر تحت کنترل هند برمی‌گشتند.
دوستان من در مورد رمان «فرزند کوهستان» صحبت می‌کردند. این کتاب داستان یک نوجوان افغان بود که علیه روس‌ها می‌جنگید. بالاخره من نسخه‌ای از این کتاب را در اواخر تعطیلات زمستانی پیدا کرده و مطالعه نمودم. این کتاب جلد نازکی داشت و روجلد آن پسری را نشان می‌داد که تفنگی را در دست گرفته است.
این کتاب مثل کتاب هیجان انگیز «فردریک فورسیس» بود. علی، بازیگر اصلی در این رمان بود که هم جیمز باند بود هم رامبو. 
او چنین وانمود می‌کرد که توانسته صدها ‌تانک روسی را منهدم کرده و عملیات جاسوسی ویژه‌ای را در روسیه انجام دهد. فکر کنم او توانست پدرش را از یک زندان روسی نجات دهد.
در کنار این کتاب فیلمی هم بود که همه دوست داشتند آن را تماشا کنند. نام این فیلم «شیر صحرا» ساخته مصطفی عقاد یک فیلمساز عرب- آمریکایی بود. 
پدر یک تلویزیون سیاه و سفید خریداری کرده بود اما ما ویدئو نداشتیم. یکی از همسایه‌های ما یک ویدئو داشت و پسرش به ما قول داده بود در صورتی که من نسخه‌ای از فیلم را پیدا کردم می‌توانستم از ویدئو آنها استفاده کنم. 
من نتوانستم فیلم را پیدا کنم اما یک روز شنیدم روستائیانی که در جلوی مغازه می‌نشینند در مورد آن صحبت می‌کنند.
رشید راننده اتوبوس که مسافران را از آنانتناگ به سرینگر منتقل می‌کرد گفت: این فیلم را خیلی وقت پیش در یکی از سینماهای مرکز شهر سرینگر تماشا کرده است. 
او همچنین داستان «عمر مختار» را هم روایت کرد.
فصل دوم
آن زمستان یکی از طولاترین و پرماجراترین زمستان‌های کشمیر بود و البته هنوز هم 
هست.
 در دو ماه اخیر کشمیر به طرز شگفت‌آوری تغییر کرده است. در اولین روز مدرسه وقتی در کلاس درس نشستم با منظره عجیبی مواجه شدم خیلی از صندلی‌ها خالی بود راستش خیلی گیج و منگ شده بودم.
 نمی‌توانستم علت این غیبت‌ها را بفهمم اما همکلاسی‌هایم پاسخ دغدغه ذهنی‌ام را دادند.
یکی از آنها گفت: بچه‌ها این جا را ترک کرده‌اند. این صحبت‌ها مثل یک بمب صوتی ترکید، یادم به گذشته‌هایی افتاد که دانش‌آموزان حاضر و غایب روی در و پیکر کلاس، تخته سیاه، نیمکت‌های رنگ و رو رفته 
با خط خرچنگ قورباغه با نام و امضایشان یادگاری می‌نوشتند.
ما دانـش‌آموزان حاضر در کلاس به مدت طولانی به صندلی‌های خالی خیره شده بودیم. پنج تا از دانش‌آموزان کشمیری‌های پاندیت(‌کشمیری‌های برهمن) غیبت داشتند.
مبارزان کشمیری علاوه ‌بر کشتن صدها تن از مسلمانان طرفدار هند از فعالان سیاسی گرفته تا خبرچینان وابسته به نیروهای اطلاعاتی هند اقدام به ترور صدها تن از پاندیت‌ها کرده بودند (در دهه 90 میلادی حدود 50000 پاندیت به‌دلیل ناآرامی کشمیر را ترک کردند).
کشتن پاندیت‌ها باعث شد آنها وحشت کرده و به‌طور دسته جمعی از جمله همکلاسـی‌هایم همراه با خانواده‌هایشان تا مارس1990 دره کشمیر را ترک کنند. اکثر آنها به سوی جامو، دهلی و سایر شهرهای هند مهاجرت کردند. (دره کشمیر به طول 135 کیلومتر و عرض 32 کیلومتر جمعاً به وسعت 15520 کیلومتر مربع می‌باشد که در ارتفاع 1850 متر از سطح دریا قرار دارد جمعیت این دره که سرینگر مرکز ایالت جامو و کشمیر نیز درآن واقع شده حدود 4 میلیون نفر است).
معلم ریاضی ما وارد کلاس نیمه خالـی شد و درسش را شروع کرد، ما به تدریج به دیدن این صندلی‌های خالی عادت کردیم. 
بیشتر صحبت‌ها اکنون روی خبرهای جنگ و درگیری متمرکز شده بود، وقت نهار بین کلاس‌های ریاضیات و انگلیسی من با همکلاسی‌هایم اخبار مبارزات مردم را مرور می‌کردیم.
ما سعی می‌کردیم نقشه کشمیر را روی تابلو اعلانات مدرسه کشیده و شعارهای «جنگ تا پیروزی» و «حق تعیین سرنوشت حق مادرزادی ماست» را در کنار آن بنویسیم.
اگر کسی یک مبارز را دیده بود برای ما تعریف می‌کرد که او چه لباس یا کفشی پوشیده یا مدل موهای او چگونه است و چقدر طول می‌کشد تا به آزادی دست پیدا کنیم.
بهترین داستان مربوط به قدرت جادویی تفنگ کلاشینکف بود این سلاح ساخت روسیه و هدیه‌ای از سوی پاکستان بود. گفته می‌شود قدرت این سلاح از چراغ علاءالدین هم بیشتر است. یکی می‌گفت: این سلاح به اندازه دست بوده و 200 گلوله دارد.
دیگری می‌گفت: نه درازی این سلاح به اندازه چوب کریکت است و50 گلوله را می‌تواند شلیک کند. 
دانش‌آموز دیگری می‌گفت: برادرم به کلاشینکف دست زده و می‌گوید خیلی سبک است او به مادرش گفته می‌خواهد جزو مبارزین شود اما مادرش‌گریه کرده و پدر به صورتش سیلی‌زده است.
پرویز به من گفت: در روستای آنها مبارزان زیادی به چشم می‌خورند که یونیفورم‌های زیتونی زیبایی به تن می‌کنند. 
یک بعد از ظهر ما در زمین بازی فوتبال بودیم که مبارزی از آنجا عبور می‌کرد، مربی پراِفاده با خنده به طرفش رفت و محکم دستش را فشرد وقتی این صحنه را دیدیم ما هم تشویق شدیم و دور او را گرفتیم.
پرویز سانترفوروارد ما پرسید: می‌توانم تفنگت را ببینم؟
مبارز فران (لباس کشمیری‌اش) را بالا زد و تفنگش را نشان داد.
او گفت: ما می‌گوییم کلاشینکوف و هندی‌ها می‌گویند «ای.کی 47» ما شیفته این حرف‌ها شده و از آن حظ می‌کردیم. 
از آن به بعد همه ما بچه‌های روستا در تقلید از آن مبارزان و آمادگی چوب‌های کریکت را (مثل کلاشینکوف) و به تقلید از مبارزان داخل لباس کشمیری خودمان جا می‌کردیم.
روز بعد قبل از شروع انجمن مدرسه دانش‌آموزان از اجرای سرود ملی هند امتناع کردند. آنها می‌گفتند: ما کشمیری هستیم و برای استقلالمان می‌جنگیم، ما نمی‌توانیم سرودهای هندی بخوانیم حتی اگر مدیر مدرسه چنین بخواهد. 
معلمان ما که معمولا عدم فرمانبرداری و اطاعت را با تنبیه بدنی جواب می‌دادند سکوت اختیار کرده بودند، هیچ‌کس ما را تهدید به اخراج از مدرسه نکرد.
آنها می‌دانستند که جهان ما و همچنین قوانین حاکم بر آن عوض شده‌اند، مدیر مدرسه یک مرد کوتاه قدِ تاس از راجستان بود که خنده درمانی را باب کرده بود البته خودش نمی‌خندید.
او گفت: اگر شما نمی‌خواهید سرود را بخوانید ما نمی‌توانیم شما را وادار به این کار کنیم. اگر شما به حرفی که می‌زنید اعتقادی ندارید خواندن یک سرود چندان معنایی 
ندارد.
او در حالی که با نگرانی صحبت می‌کرد اشاره‌ای به مبارزات مردم هند علیه استعمارگران انگلیس داشت و اینکه چگونه دانش‌آموزان و دانشجویان در آن دوران هزینه‌های سنگینی را در این مسیر تحمل کردند.
خارج از جهان کوچک ما جنگ‌ها و درگیری‌های بی‌پایانی بین سربازان و چریک‌ها درگرفته بود، نارنجک‌ها پرتاپ شده و مین‌ها منفجر می‌شدند. 
مرگ، ترس و خشم همه کشمیر را در برگرفته بود. تا تابستان 1990 هزاران جوان کشمیری از خط کنترل گذشته و برای گذراندن آموزش‌های نظامی از هر کُتل و کوره‌راهی به سوی آزاد کشمیر در پاکستان سرازیر می‌شدند.
وقتی آنها پس از آموزش‌ها به عنوان مبارز بر می‌گشتند دیگر نزد کشمیری‌ها قهرمان ملی تلقی می‌شدند به‌طوری‌که مردم می‌خواستند با آنها همکلام شوند، آنها را لمس کنند، داستان‌هایشان را بشنوند مردم آنها را برای ضیافت به خانه‌هایشان دعوت می‌کردند.
از طرف دیگر دسته‌ای از مبارزین بودند که در باغ‌های سیب در کشمیر آموزش نظامی را به‌طور مخفیانه فرا می‌گرفتند. 
اسم این دسته از مبارزین را «چمن‌زار» گذاشته بودند. 
مثل هر نوجوان دیگر من هم می‌خواستم به آنها ملحق شوم. جنگ و کشته شدن برای آزادی سرزمین مادری مطلوب و منتهای آرزوی من بود.
یک سال بعد در پائیز 1991 وقتی 14ساله شدم به همراه 4 نفر از دوستانم از خوابگاه به روستایی نزدیک رفتیم که مشرف به مخفیگاه چریک‌ها بود.
ما مشاهده کردیم گروهی از مردان جوان در حالی که لباس رزم بر تن داشته و تفنگ‌شان را بر دوش حمل می‌کردند از طرف دیگر جاده در حال حرکت بودند. 
آنها مردان بلندقامت و بسیار پرجذبه‌ای بودند. نوار سفیدی روی یونیفورم‌های سبزرنگ آنها وجود داشت که روی آن عبارت «جبهه آزادی‌بخش جامو و کشمیر» نوشته شده 
بود.
وقتی آنها با آن ابهت در مقابل ما بچه مدرسه‌ای‌ها که لباس‌های سفید خاکستری به تن داشتیم ایستادند، بی‌اختیارگفتم: «ما هم می‌خواهیم به شما ملحق شویم». 
فرمانده که جوان لاغراندامی بود به حرف من خندید و گفت: «بچه‌ها شما باید به خانه بروید و دنبال درس و مشقتان باشد».
من عصبانی شده با ناراحتی گفتم: «اگر شما ما را با خودتان نبرید به گروه حزب‌ المجاهدین ملحق می‌شویم». 
حزب «المجاهدین» گروه مبارز جدیدی بود که رقیب ایدئولوژیک جبهه آزادی‌بخش جامو و کشمیر به شمار می‌رفت. این سازمان همچنین حامی الحاق کشمیر به پاکستان بود. (در حالی که جبهه آزادی‌بخش جامو وکشمیر به یک کشمیر مستقل فکر می‌کرد).
با حرف‌های من مبارزین زیر خنده زدند. آنها آنجا را ترک کردند و ما هم به تظاهرات آرام خودمان ادامه دادیم، همچنان‌که به خوابگاه بر می‌گشتیم در مورد بهترین شیوه‌ای که می‌توانستیم به این گروه‌‎ها ملحق شویم فکر می‌کردیم.
ما می‌توانستیم در این مورد با شاخه دانشجویی جبهه آزادی‌بخش جامو و کشمیر صحبت کنیم.
برخی از مبارزان جبهه آزادی‌بخش جامو و کشمیر و جبهه آزادی‌بخش دانشجویان در خوابگاه ما می‌ماندند. آنها می‌توانستند در بازی والیبال به ما ملحق شوند ضمن آنکه تفنگ‌هایشان هم در چمن زمین والیبال بود.
هر موقع من خوابگاه را بـرای مدرسه ترک می‌کردم آنها در تراس خوابگاه کلاشینکوف‌هایشان را تمیز می‌کردند. همیشه دور مبارزان جمعیت محدودی جمع می‌شدند.
یکی از آنها که حدود 18 سال سن داشت به من اجازه داد تا یک کلاشینکوف را در دستم نگه دارم. 
من در آن چند لحظه سردی فولاد لوله تفنگ را در دستانم حس کردم سپس انگشتانم را به طرف خشاب مایل آن کشیده و قُنداق آلومینیومی را به کتف راستم چسبانده و ژِست شلیک گرفتم. 
احساس فوق‌العاده‌ای بود اما او سریع تفنگ را از من گرفت و از من خواست حرکت کنم.
اگرچه آنها در دهه 20 زندگی‌شان بودند و 6 یا 7 سال با ما تفاوت سنی داشتند اما به گونه‌ای با ما رفتار می‌کردند که گویی ما بچه‌های کوچکی هستیم. از بخت بد یکی از فرماندهان مبارزان از روستای خودم «سیرهمدان» بود.
او پیشانی بلند و موهای مُجعدی داشت، قدش هم80/1 بود. او مرد بَشاشی بود، سه دختر داشت و به عنوان لوله‌کش در یک هتل توریستی در منطقه پهلگام کار می‌کرد. روستائیان او را تونگا (درشکه) صدا می‌زدند چرا که هیکلش مثل اسب یک درشکه بود. او یک بذله‌گوی دوست‌داشتنی بود و ماجراهای داستان‌گونه‌اش در هر کوی و بَرزنی زبانزد بود.